سلام " در این آلبوم از توپ تاپ گالری عکس های پروفایل دوران سربازی را مشاهده میکند همراه با یک خاطره یبسیار زیبا با موضوعسربازی و در باره ی خدمت سربازی و خاطرات شیرین تمام نشدنی اش:
دوره ی آموزشی با همه ی ماجراهایش تمام شد و ما را به مدت یک هفته به مرخصی پایان دوره ی آموزشی فرستاند و قرار شد هفته ی بعد در روز معینی برای گرفتن حکم تقسیم خودمون به پادگان مالک اشتر مراجعه کنیم. یک هفته ی خوبی بود اما دلهره و نگرانی هم داشت چون هیچ کس نمی دونست قراره 15 ماه باقی مانده از خدمتش را کجا سپری کنه. شاید باورتون نشه اما من خیلی برام مهم نبود. همون روز اول هم که می خواستم دفترچه خدمت پست کنم به دوستهام گفته بودم من قراره 17 ماه خدمت کنم حالا هرجا که شد، شد، سعی می کنم تو این 17 ماه دردسری برای خودم درست نکنم و اضافه خدمتی هم نخورم تا شر این خدمت هم از سرم کم بشه. بعد از یک هفته که مراجعه کردیم به پادگان هیچ کس را داخل پادگان راه ندادند چون گفتند شما دیگه سرباز اینجا نیستید! بنابر این اجازه ی ورود هم ندارید (در پادگان مالک اشتر و البته همه ی پادگان های نظامی غیر از پرسنل نظامی و پرسنل وظیفه ی همان پادگان یا تحت آموزش آن پادگان و بعضی از گروه های پیمانکاری که برای تعمیرات مجوز ورود دارند، هیچ کس اجازه ی ورود ندارد). بیرون از پادگان و کنار دژبانی یک محوطه ی فضای سبزی درست کرده اند که البته درب و حصار کشی هم دور و برش داره و یک راه ورودی هم به داخل پادگان داره که اونجا در اصل سالن ملاقات هست و خانواده های سربازها می تونن برای دیدن فرزندشون مراجعه کنند و اونجا همدیگه را ببینند.
گفتند همه ی آقایون برن داخل محوطه ملاقات تا حکم هاشون از سرپرستی پرینت بشه و بیاد تا بدیم بهتون. نکته ی قابل ذکر اینه که تقسیمات در تهران انجام میشه. نه پادگان مالک اشتر و نه هیچ پادگانی دخالتی در تقسیم نداره. تا اون جایی هم که من می دونم هر استان نیازش را به نیروی انسانی نیروی انتظامی در تهران اعلام می کنه(حالا اگه ارتش باشه به نیروی انسانی ارتش و...) و ظاهراً نیاز به نیروهای درجه دار و سرباز صفر جداگانه اعلام میشه و تهران بر اون اساس تصمیم می گیره که مثلاً پرسنل درجه دار و افسر این دوره چه تعداد در کدوم شهر خدمت کنند یا پرسنل سرباز صفر این دوره در کدوم شهر خدمت کنند.به هر حال بعد از تقسیم در تهران سربازها یک دوره تقسیم استانی هم دارند که فرماندهی انتظامی استان مربوطه در این خصوص تصمیم میگیره. بنابر این حکمی که قرار بود به ما بدهند فقط مشخص می کرد قراره تو کدوم استان خدمت کنیم اما شهر یا روستاش بعد از مراجعه به فرماندهی انتظامی اون استان مشخص میشد. به هر حال ما چند ساعتی معطل شدیم تا احکامی که از تهران روی سایت اینترانت مربوطه اومده بود را پرینت کردند و آوردند. یکی یکی اسم بچه ها می خوندند و بچه ها می رفتن حکمشون را می گرفتند. هرچند که من خیلی برام مهم نبود کجا می افتم اما استرسی که بچه ها داشتن روی من هم تاثیر گذاشته بود. هر اسمی که خونده می شد اون سرباز با دست و دل لرزان به سمت فرمانده ای که حکم ها را پخش می کرد می رفت تا حکمش را بگیره و ببینه کجا افتاده. واقعاً که لحظات سختی بود. اکثر بچه های هم دوره ای ما وقتی حکمشون را باز می کردند و می خوندن می گفتند "واااااای" چون اکثراً اقتاده بودند استان سیستان و بلوچستان. با این حساب من هم حدسم این بود که همون سیستان و بلوچستان هستم. البته بودند تک و توکی از بچه ها که استان خودشون افتاده بودند مثلاً از هم دوره ای های اصفهانی من دو سه نفری افتاده بودند اصفهان که به قول معروف با دمشون گردو می شکستند و از خوشحالی تو پوستشون نمی گنجیدن. حکم بچه های اصفهان را خوندن و اسمی از من برده نشد. یعنی چه؟! رفتم سراغ فرمانده ای که حکم ها را می خوند. دور و برش هم حسابی ازحام بود و شلوغی بچه ها اجازه نمی داد صدا به صدا برسه. اون هم شروع کرده بود به خوندن حکم بچه های یه استان دیگه (استان به استان خونده میشد). به هر بدبختی بود خودم را رسوندم بهش و گفتم آقای ... حکم من را نخوندین. گفت اسمت چی بود و از کدوم استان بودی. گفتم امیر ... از اصفهان. یه نگاهی به کاغذهایی که تو دستش بود انداخت و گفت:
"اصفهان را خوندم تموم شده". گفتم خب یعنی چی؟ من را که نخوندید. گفت: مطمئنی دفترچه خدمتت را از اصفهان پست کردی؟ (دفترچه خدمت از هر جایی پست بشه، شخص را به عنوان نیروی اعظامی از همون استان در نظر می گیرند) گفتم بله از اصفهان بودم. گفت باید صبر کنی تا تموم حکم ها را بخونم بعد بیام سراغ تو. من گفتم چی؟ این جوری که من تا عصر اینجامعطل میشم خدا را شکر طرف آدم منطقی بود. گفت یه لحظه صبر کن. یکی از دژبان ها را صدا کرد و گفت با این سرباز (اشاره به من) برو تو دفتر نیروی انسانی بگو حکمش نیومده. ازش تشکر کردم و با دژبان داخل پادگان شدم. پیش خودم گفتم بالاخره من هم یه بار با لباس شخصی وارد اینجا شدم. با اضطراب و دلهره وارد دفتر شدم. سلام کردم و به مسئولی که پشت کامپیوتر نشسته بود گفتم حکم های بچه های اصفهان را خوندن، حکم من نیونده ظاهراً. گفت کد ملی ات را بگو، گفتم، زد تو سیستم. بعد گفت: اصفهان. من فکر کردم داره می پرسه مثلاً از اصفهان هستی یا مثلاً بچه اصفهان هستی؟ گفتم بله از اصفهان ام. گفت: نه، میگم اصفهان افتادی. من یه لحظه اونجا خشکم زد. خدا شاهده نمی دونستم چی بگم. یادم هم نیست چی گفتم. فقط می دونم باورم نمی شد. فکر می کردم داره سر به سرم می گذاره یا دارم خواب می بینم. تا سرباز نباشید و لحظه ی خوندن حکم تقسیم را درک نکنید متوجه نمی شید من چی می گم. خدا را شکر اصفهان افتادم. هنوز نمی تونستم بگم شهر خودم (هرچند من کل خدمتم را تو شهر خودم انجام دادم) اما حداقل می دونستم تا ایجا افتاده ام تو استان خودم. راستش سیستان و بلوچستان یه هنگ مرزی هم داره که دست نیروی انتظامیه و برای اونجا هم نیرو می خواستن. خدمت تو هنگ های مرزی واقعاً خطرناکه چون هرلحظه ممکنه توسط اشرار و قاچاق چی ها مورد حمله قرار بگیره و شربت شهادت نوشانیده بشه. به هر حال خدا را شکر می کردم که لااقل تو استان اصفهان افتاده ام (هرچند اصفهان یک استان کویری هست و خدمت تو بعضی از شهرها و روستاهای اصفهان هم خیلی دشواره. مثلاً در دوره ی خدمتم برای بازرسی به همراه یکی از سرهنگ هامون به شهرستان خور و بیابانک رفتیم. تو تابستون بود. اونقدر هوا گرم بود که از زمین و آسفالت جاده گرما به سمت بالا می اومد و حرکت گرما هم به شکل یک مه یا بخار که از زمین بلند میشه قابل مشاهده بود! ما تو ماشین بودیم و کولر ماشین هم با درجه ی بالا داشت کار می کرد. اما من سربازهایی را دیدم که تو اون آفتاب و گرمای فجیع داشتند پست نگهبانی می دادند. بنابر این اصفهان هم جاهایی برای خدمت داره که اگه آدم بیفته اونجا شاید آرزو کنه ای کاش همون هنگ مرزی می افتاد)
به هر حال حکم را چون پرینت نمی شد و نمی دونم چه دلیل داشت به صورت دستی نوشت و پایینش را مهر و امضا کرد و داد دستم. از پادگان به همراه دژبان اومدم بیرون. دوستان و هم خدمتی هام که هنوز اونجا بودند اومدن دور من تا ببینند من کجا افتاده ام. بهشون گفتم متاسفانه من دیگه نمی تونم با شما خدمت کنم. (آخه همگی اونها افتاده بودند سیستان). به هر حال لحظه ی خداحافظی رسیده بود. لحظه ی سختیه. دوستهای خوبی که دو ماه باهاشون زندگی کردی، گفتی و خندیدی و لحظات شادی را با اونها سپری کردی.الان دیگه باید با همشون خداحافظی کنی. وقتی هم نبود. چون فردا باید خودمون را به فرماندهی انتظامی استانی که حکم خورده بود معرفی می کردیم. به هر حال با اشک و خنده جدا شدیم و برای هم آرزوی سلامتی و موفقیت کردیم.
وقتی رسیدم اصفهان یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه. خانواده ی من هم که دیگه دل تو دلشون نبود که ببینند من کجا افتاده ام با دیدن جعبه شیرینی حدس زدن که جای من بد نیست. مادرم گفتند یه نذری کرده بودم که اگر بیفتی اصفهان اون نذر را ادا کنم.باید مقدمات نذر را آماده کنم. من هم بهشون گفتم این خان اول بود. خان دون اینه که فردا برم فرماندهی انتظامی استان اصفهان ببینم اونجا من را به کدوم شهر یا روستا می فرستن برای خدمت. به هر حال تا اینجای کار را که خدا لطف کرده بود، ببینیم فردا چی میشه.با هم ببینیم این آلبوم را (آواتار های دوران خدمت سربازی)